18 ماهگی و یلدای 92
18ماهگیت مبارک دخمل عزیزتر از جونم
جون دلم شدی 18 ماهه و پر از عشق پر از شادی پر از حس یاد گرفتن و پر از سوال؟؟؟؟؟؟
مامانی فدای نگاهت فدای خندهات فدای قهقه زدنت فدای حتی بشگون گرفتنات زدنت...
روز 5 شنبه 28 آذر با بابایی بردیم بهداشت تا واکسنت رو بزنن اما موند برای چهارشنبه چکابت کردن رشدت از 1 سالگی به اینور کم شده این دفعه بک نبود اما در کل راضی نیستم هیچی نمیخوری البته غیر از می می!
برف شدیدی باریده بودولی اون روز هوا آفتابی بود برا همین به شما خیلی خوش گذشت و تونستی از نزدیک برفارو ببینی و ذوق کنی. اینا عکس های اون روزه:
و اینجا در پی برداشتن برف که ما اجازه ندادیم بیشتر بمونی چون شلوغ کاریات داشت شروع میشد:
این همه مواظبت بودیم اما بازم سرما خوردی و تب شدیدی گرفتی خداروشکر زود خوب شدی وگرنه واکسنت بازم میموند برای بعد.
مامان فدات بشه از شیرین کاریات هر چی بگم کم گفتم خیلی تنبل شدم دیر به دیر آپ میشم و دیگه کارهای قشنگتم تو کاغذ نمینویسم تا فرصت شد تو وبلاگت ثبت کنم چرا انقده تنبل شدم آخه
میگم آنیل اسمت چیه دیگه کامل میگی آنیل
فامیلیت چیه به به دی
تازگی ها بسیار من و بابایی رو میزنی حتی با بابایی دعوا هم میکنین البته اقتضای سنت هست انقد لجبازی ولی نه تا این حد!!!
کتا خون من عاشقتم ببین میری تو بحر کتاب:
از شلوار پوشیدنت بگم شده 4 تا رو هم میشپوشی از اول در میاری دوباره میشپوشی ماهر شدی ولی جوراب و کفشت رو کامل بلد نیستی و حرص میخوری نمیدونم چرا بلوز و اصلا امتحان نمینی ،کلاه رو هم بلدی میخوایم بریم بیرون میری کلاهت رو میزاری سرت
ازنقاشی کردنت بگم خونواده بابایی رو یه جا میکشی خوانواده مامان رو هم جدا، عمه عمو مامان بزرگ یه جا، نانا و دایی و مامان بزرگ یه جا!
به لب میگی دو دا همون دوداخ.
اگه خوابت بیاد خودت میای ومیگی پیش پیش یعنی خوابم میاد.
13 و 14 امین دنوناتم در اومدن به سلامتی.
لالایی های شبکه پویارو دیگه دوس نداری خیلی برات تکراری شدن.
از اینکه با دستت تو گوشی میری این ور اونور ذوق میکنی جالبه که جدیدا با پات و البته با دماغت و صورتت هم اینکارو میکنی !!!
پیر منو درآوردی با بازی پو برا همین دیگه از گوشیم پاکش کردم همش میگی ماما پو پو منم
14 آذر تولد خاله الی بود رفتیم و سورپرازش کردیم دلم میخواست کلی ازت عکس بگیرم بخاطرت دو جور فشفشه گرفتم اما تو به جای اینکه خوشت بیاد ترسیدی و بی حوصله بودی برای همین نشد عکس بگیرم:
و اما یلدای 92، خیلی خوب بود تا ساعت 9 مهمونی داشتیم عموها و مامان و بابابزرگت رو دعوت کردیم و دور هم بودیم خوش گذشت و مجلس گرم کن بودی، با عمو چنگیز و دنیز جون کلی خندیدین.
بعد از 9 رفتیم خونه مامانی من و تا ساعت 2 شب دور هم بودیم البته عمو حسین دعوت کرده دور هم باشیم (عموی مامان سولماز )
که شب تب کردی تا صب نخوابیدیم شب بدی بود چون یک لحظه چش رو هم نذاشتیم و دایی ها و مامانم رو اسیر کردیم!
اینم از عکس یلدا و هندونه امسال ما:
لباست هم کار خودمه و اما آتلیه بابا:
دلم برای کودکیم تنگ شده....
برای روزهایی که باور ساده ای داشتم
همه آدم ها را دوست داشتم...
مرگ مادر "کوزت" را باور می کردم و از زن "تناردیه" کینه به دل می گرفتم
مادرم که می رفت به این فکر بودم که مثل مادر "هاچ" گم نشود...
دلم می خواست "ممُل" را پیدا کنم
از نجاری ها که می گذشتم گوشه چشمی به دنبال "وروجک" می گشتم
تمام حسرتم از دنیا نوشتن با خودکار بود
دلم برای خدا تنگ شده ...
خدایی که شبها بوسه بارانش می کردم...
دلم برای کودکیم تنگ شده ...
شاید یک روز در کوچه بازار فریب دست من ول شد و او رفت...
پاییز92 هم تموم شد با همه خوبیهاش :
کاش چون پاییز بودم
کاش چون پاییز . خاموش و ملال انگیز بودم...
برگهای آرزوهایم یکایک زرد می شد...
آسمان سینه ام پر درد می شد
اشکهایم همچو باران
دامنم را رنگ می زد
وه... چه زیبا بود.. اگر پاییز بودم...
فروغ فرخزاد